فقط 5 دقيقه ي ديگر

ندا زنديه
nedili@yahoo.com

فقط پنچ دقيقه ي ديگر

ساعت شش صبح به زنگ ساعت از خواب پريدم. چشمهايم باز نمي شد. ساعت را خاموش كردم. فقط پنج دقيقه ي ديگر... بعد بلند مي شوم ...

با يك دست، دست مريم را گرفته بودم و با دست ديگر ساكش را. سرويس را از دور ديدم. ايستاده بود. مريم را كشيدم و شروع كرديم به دويدن. سرويس راه افتاد. تندتر دويديم. سرويس پيچيد و رفت. هر چه فرياد كردم راننده نشنيد. مريم دستش را از دستم بيرون كشيد و يكهو دويد وسط خيابان شلوغ. با دو دست توي سرم كوبيدم و داد زدم : مريـــم!!!

- مامان، مامان بلند شو!
چشم باز كردم. نفس عميقي كشيدم. به ساعت نگاه كردم. هفت و ده دقيقه بود. لعنتي. دقيق تر نگاه كردم. درست ديده بودم. سرويس رفته بود.
- باز خواب مي ديدي؟
- آره.
- كر شدم از صدات.
- ببخشيد. زود باش پاشو. خواب مانديم. بايد با آژانس بريم.
- اِه.... خوابم مياد.
- پاشو عزيز. دير ميشه. بايد خودمان بريم.
- چرا زودتر پانشدي؟
- خواب ماندم.
- مگه تو نمي داني نصف كِيف كلاس رفتن به سرويسه.
- خب چيكار كنم. خوابم برد.
- اصلا من نمي رم.
- لوس نشو ديگه . بلند شو.
- نمي خواهم. من نمي رم.
- به درك. نرو.
از اتاق بيرون رفتم. زير كتري را روشن كردم. واي .... تمام كتاب و كاغذهام روي زمين پخش بود. شلواري كه شسته بودم، روي بند تاب مي خورد. لعنت بر من. سريع پريدم زير دوش. حاضر شدم. مريم را به هزار بدبختي راضي كردم تا بلند شود. اطو را به برق زدم و مشغول جمع كردن وسائلم شدم. از دستشوئي بيرون آمد.
- لباسهام كو؟
- گذاشتم رو صندلي.
- بلوز باشگاهم كو؟
- نَشُسته ام. آن يكي بلوز را بپوش.
- نمي خوام. مگه نگفتم آن پسره به خاطر عكس روش مسخره ام كرد؟
- پسره غلط كرد. ميخواستي بگي شتر خودتي. باباته.
- چرا نَشُستي اش؟
- بابا جان تو كه حرفي نزدي. اصلا يادم رفت.
نگاهي به شلواري كه اطو مي كردم انداخت و زير لب گفت:
- فقط بلده كارهاي خودش را بكند.
- چي گفتي؟
- بعله... چطور يادت بود شلوار خودت را بشوري؟
- شستم كه شستم. تو حق نداري خودت را با من مقايسه كني.
- اصلا من نمي رم امروز.
- نرو. بلند شو برو تو اتاقت. جلوي من نشين.
- نمي خواهم. من بلوز باشگاهم را مي خواهم.
- نشستم. حاليته؟ نشستم! از صبح جون بكن و بشور و بساب اين هم نتيجه اش. يك سوم كارهايي كه براي تو مي كنم براي خودم نمي كنم. آنوقت تو بگو : فقط كارهاي خودش را مي كنه.
- بسه ديگه. بسه. نمي خواهم بشنوم.
دست روي گوشهايش گذاشت و تو مبل فرو رفت.
- اصلا بلوز باشگاهم كجاست؟
- تو سطل رخت چركها.
- همان را بده.
- كثيفه.
- باشه. گفتم همان را بده.
بلند شدم و بلوز چروك و كثيف را از سطل بيرون كشيدم و انداختم جلوش. قيافه اش عين بچه گدا ها شده بود. موهاي ژوليده. لباس كثيف.
- بيا موهات را شانه كنم.
- نمي خواهم.
- اصلا معلومه از صبح چه مرگته؟ اعصاب من را خورد كردي. ادب و احترام حاليت نيست. ده سال آن بابات گه زد به زندگيم. حالا هم نوبت توست.
- اصلا نمي خواهم... نخواستم... نمي رم.
رفت توي اتاق خواب و در را محكم بهم زد. ساعت از هشت گذشته بود. كلاسش هشت شروع مي شد.
- در را باز كن. كار دارم.
- نمي خواهم.
- برو كنار گفتم، لباسهام را مي خواهم. ديرم شده. بايد برم سر كار.
به زور در را باز كردم و رفتم تو. پشت در روي زمين خوابيده بود.
- معلوم هست تو چته؟ چرا انقدر بچه ي بدي شدي اين هفته؟
- خودت تربيتم كردي.
- بَه. دست شما درد نكند. تربيت يعني چي؟ بايد وقتي بي احترامي مي كني، بزنم تو دهنت تا حالت جا بياد؟ چقدر باهات حرف بزنم؟ بهت تذكر بدم؟ خجالت نمي كشي؟ ده سالت شده. تو اين خانه چيكار مي كني؟ يه بار شده بگي مامان دستت درد نكنه؟ اصلا هر اول هفته كه لباسهات شُسته و اطو شده است، حاليت مي شود؟ حالا يك بار كه من نشُستم غر مي زني؟ فقط سرويس مي گيري. كيفت را من بايد ببندم. لباست را من تنت مي كنم. مثل مجسمه مي شيني و ناهار و شام ميذارن جلوت .....
- نه اينكه تو خيلي ناهار مي ذاري جلوم.
- عجب رويي داري تو. فقط طلبكار باش. غربزن. دستور بده. اين را بخر. آن را بخر. اين را مي خواهم. آن را ميخواهم. پول بده...
- من كه نخواستم خودت كردي.
- بعله مي دونم. فقط مانده بگي من كه نخواستم به دنيا بيام. تو من را آوردي. آخه گناه من چيه؟ ها؟ براي بار آخر مي گم من تحمل اين رفتار را ندارم. مي فهمي؟

از اتاق بيرون آمدم. دنبالم آمد.
- زنگ بزن آژانس.
بلاخره رضايت داد بلوز كثيف را عوض كند. از خانه بيرون آمديم. بيست دقيقه ديرتر به كلاس رسيد. به معلم توضيح دادم كه من خواب ماندم و او تقصيري ندارد. از آنجاييكه هنوز وقت داشتم سر چهارراه از آژانس پياده شدم تا با تاكسي برم اداره. هنوز نرسيده به آن طرف خيابان، يكي صاف آمد تو سينه ام.
- بخورم اون .....
- خفه شو! الاغ! دهنت را ببند.
هجوم ماشين ها روي خط عابر پياده ديوانه كننده بود. با غيظ رفتم جلوي ماشين ها. مسافركشي بدون اينكه ترمز كند كج كرد و از بغلم رد شد. با دست محكم كوبيدم به ماشينش. راننده سرش را بيرون آورد.
- مگه كوري! نمي بيني؟ اينجا اسمش خط عابر پياده است. حالا هي گاز بده.
- خب يه دقيقه صبر كن.
- گمشو... عوضي!

***************

عصر بعد از اداره، از آنجاييكه به مريم قول داده بودم، رفتيم سينما. فيلم مزخرف بود. مريم مي خنديد و من چُرت مي زدم. در راه برگشت يك ساعتي توي ترافيك گير كرديم و ساعت از ده گذشته بود كه به خانه رسيديم. هواي خانه دم كرده بود. كيف و كتابم را همان جا وسط هال روي زمين رها كردم و لباسهايم را روي صندلي انداختم. فنجان روي ميز را برداشتم و ته مانده ي قهوه ي صبح را سركشيدم. نگاهي به ساعت انداختم.
- بدو حاضر شو بگير بخواب.
- باشه. اِ... صبر كن.
- دير شده. صبح نمي تواني پاشي.
كامپيوتر را روشن كردم و نشستم پشت ميز.
- خوابيدي؟
- نه. ميشود آب بياري؟
- خودت پاشو.
لِك لِك كنان رفت سر يخچال.
- آب سرد نداريم كه!
- ببخشيد. صبح وقت نفس كشيدن نبود چند بار گفتم. شيشه ي آب بالاي سرت را بذاري تو يخچال؟
- من آب سرد مي خواهم.
- خداي من. باز شروع شد؟
- آب ميذارم تو جايخي. ده دقيقه ديگه برام بيار.
- لطفا!
- لطفا.
- چشم.
- سرم درد مي كنه.
- بگير زودتر بخواب.
- نمي تونم.
- يعني چي نمي تونم؟ بگير بخواب غر نزن.
- تو هم بيا.
- دختر! ساعت يازده شد. كار دارم. من هم آدمم. بگير بخواب. اَه.
- آب سرد شده؟
- به اين زودي؟
- آب مي خوام. تو كه ميدوني من تا شكمم پر آب نشه خوابم نمي ره.
خدايا! كي ميشه نفس بكشم؟ يخ را از توي قالب بيرون آوردم. يك ليوان پر از يخ و شيشه اي آب به اتاق بردم.
- بمان پهلوم.
- مادر جون كار دارم.
- آخه مامان؟ پس من چي؟
- يعني چي؟ از صبح تا شب سگ دو مي زنم به تو سرويس بدم. كلاست را داري. بازي ات را داري. دوستهات را داري. آن وقت من يك ساعت هم براي خودم وقت ندارم.
- مامان. من هيچكدام از اين ها را نمي خواهم. فقط توجه تو را مي خواهم. دوست دارم دست بكشي سرم. شبها فقط چند دقيقه پهلوم بماني.

كلماتِ آشنا توي مغزم رژه مي رفتن.
- مادرتون انگار زن بداخلاقيه؟
- نه بداخلاق نيست. جديه خيلي. هيچوقت مورد تائيدش نبودم. تمام زندگي اش را گذاشت پاي من. ولي چيزي نشدم كه او مي خواست. هيچوقت دست نوازش به سرم نكشيده. يكبار نگفت آفرين. الان هم همينطوره. فقط سركوفت مي زنه و من هنوز يه جورائي دست به هر كاري كه مي زنم، ناخودآگاه، ته ذهنم دنبال نظر مثبت اش مي گردم ...

حوصله ي جر و بحث نداشتم. روي زمين پاي تخت دراز كشيدم. خستگي را در بندبند وجودم حس مي كردم.
- ميشه يه بوس بدي؟؟
بلند شدم و صورتش را كه جلو آورده بود. بوسيدم و دوباره روي زمين پهن شدم. چشمانم سنگين شده بود. بعد از چند دقيقه صداي نفسهاي عميق و منظمش اتاق را پر كرد.


ساعت شش صبح به زنگ ساعت از خواب پريدم ...




ندا زنديه
11 مردادماه 82
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30567< 10


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي